سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عشق و دیگر هیچ


ساعت 11:37 صبح دوشنبه 85/3/1

سلام

مدتها میشه که مطلب تازه ای ننوشته ام می خواستم بنویسم فرهنگستان و کنگره و دانشگاه و کلینیک و گرفتاری و شلوغ بودن سر و ... بعد فکرشو کردم و دیدم در واقع اصلا دل و دماغم به نوشتن نمی رفته و تمامی گرفتاریهای مذکور صرفا یه چیزیه که روانشناسا بهش میگن مکانیسمهای دفاعی که امیدوارم وقتی یه مقدار حالم بهتر شد در موردش مفصل صحبت کنم. خلاصه امروز یه داستان جالب توی وبلاگ شعر نو خوندم که اون داستان رو مستقیما با کسب اجازه از آن وبلاگ محترم به قول معروف کاپی ، پیست میکنم.

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت، من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران اف بی آی و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

 

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید مانع ذهن است.

نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید....

      


¤ نویسنده: سیاوش

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0

:: کل بازدیدها ::
7929

:: لینک به وبلاگ ::

زندگی عشق و دیگر هیچ

:: موضوعات وبلاگ ::

:: اوقات شرعی ::

:: دوستان من ::


:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: آرشیو ::

بهار 1385
زمستان 1384

:: موسیقی ::