سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمستان 1384 - زندگی عشق و دیگر هیچ


ساعت 1:47 عصر شنبه 84/12/20

این مطلب رو از کتاب راز کرشمه ها – نوشته دکتر ناصرالدین زمانی – چاپ 1345!

براتون نقل میکنم:

"نارسیس" افسانه ی "خودشیفتگان" است، و "نارسیسم" بیماری آنان. نارسیس داستان اندوهبار آفرینش نرگس وحشی در ادبیات رومی است...

بنابر گفته "اوید" در "چکامه ی نرگس وحشی"، "نارسیس" نوجوانی آنچنان زیبا بوده است که هر کس وی را، تنها یکبار می دیده است، برای همیشه مهرش را بجان میخریده. و در آتش عشق سوزانش، می گداخته. لیکن نارسیس را، به هیچ یک از دلباختگان بی قرار خویش، روی اعتنائی نبوده است. لعبتان خوشخرام، هر یک به هزاران کرشمه و افسون و ناز، می کوشیده اند، تا مگر "نارسیس" این خداوند حسن و ناز – گوشه ی چشمی بجانب ایشان بیفکند. ولی افسوس که تیر عشق آنان هیچگاه در قلب روئین وی، کمترین اثری از خود برجای نمی نهاده است.

سر انجام دلداده ای ناکام، در حق نارسیس نفرین میکند:

"خداوندا ، او را که از مهر دیگران در قلبش تهی است، به عشق خویشتن گرفتارش کن، تا از رنج بی انتهای آنان آگاه شود!"

نیاز دل شکسته پذیرفته میشود...

"اکو" یا "طنین" از همه ی دختران ناکام تر است. زیرا وی از طرفی به عشق نارسیس گرفتار است. و از طرفی دیگر مورد خشم انگیخته ازرشگ "هرا" همسر "زئوس"، خدای خدایان، واقع شده است. "هرا" در جستجوی شوهر خویش، "طنین" را در جنگلها، در حال شادی و آواز می یابد. به پندار اینکه زئوس دلباخته ی "طنین" است، از فرط رشگ نیروی سخن گفتن را از "طنین" باز میگیرد. "طنین" محبوب جنگلها، دیگر نمی تواند در سخن، پیش گام شود. وی از این پس قادر است، آخرین کلمات گفته هائی را که می شنود، منعکس سازد. زبان طنین فقط انعکاس و "تکرار" واپسین سخن دیگران است.

"طنین" از عشق "نارسیس"میسوزد. لیکن یاری آنرا ندارد که وی را از رنج درون خود آگاه گرداند. او در جنگلها، بی تابانه، در انتظار فرصتی است. تا مگر نارسیس روزی برای گردش به جنگل آید و او، وی را، از عشق بیکران خویش بیاگاهاند.

روز سرنوشت فرا میرسد. نارسیس خرامان، از کنار جنگل میگذرد. طنین در پشت درختان، مترصد فرصت مطلوب است. وزش باد، درختان را آهسته می لرزاند. لرزش درختان نارسیس را نگران میسازد.

وی فریاد برمیکشد: "چه کس اینجاست؟" .

طنین میخواهد، از شادی قالب تهی کند و با هیجان، در پاسخ نارسیس آخرین واژه ی او را تکرار میکند:

"...اینجاست!،
........اینجاست!،
.............اینجاست!..."

لیکن هنوز یارای آن را ندارد که از پشت درختان پای فراتر نهد.

"نارسیس" دوباره فریاد می کشد: "هر که هستی پنهان نشو، بیا!". فرمانی که اشتیاق دیرین قلب حسرت بار طنین است.

"....بیا!
........بیا!
.............بیا!...."

طنین در حالیکه آخرین جزء کلام نارسیس را همچنان تکرار میکند، با آغوش گشاده روبسوی نارسیس از پشت درختان پای بیرون می نهد. "نارسیس" چون بر خلاف انتظار، دختری را می بیند، از وی روی باز میگرداند، و شتابان بدرون جنگل میگریزد. نارسیس، در حقیقت از زندگی گریزان است و به "چشمه ی مرگ" نزدیک میشود.

در میان انبوه درختانی که سر بر آسمان کشیده اند. در نقطه ای دور از کناره ی جنگل، برکه آبی است که از قلب مومن پاک تر، و از اشگ بی دریغ دردانه ی یتیم، زلال تر است. شتابزده در کنار برکه بر روی سبزه ها فرو می افتد تا از آب گوارای آن بنوشد. ناگهان گوئی رشته ی جانش را از هم می گسلند. تپش قلبش رو به شدت می نهد. و آهی فغان آمیز از نهادش بر می خیزد. نفرین عاشق ناکام، در حق نارسیس اجابت می شود. دژ روئین قلب وی از هم فرو می ریزد. نارسیس "تصویر" خود را در آب می بیند، و دیوانه وار، عاشق خویشتن میگردد:


"آه! بیچاره دختران که از ستم عشق من چه ها کشیده اند؟!"

نارسیس دست در آب فرو می برد که تصویر خویش را در آغوش گیرد. لیکن در اثر حرکت امواج آب، تصویر محو میشود. ناچار دست از آب بیرون میکشد، تا آب دوباره آرام شود. و وی از نو باز تصویر خویشتن را به بیند. چه شکنجه و ستمی؟! کوچکترین لمس آب، موجب محو تصویر معشوق میگردد. حتی قطرات سوزان اشگ هجر عاشق، خطر محو تصویر معشوق را در بردارد!

نارسیس آنقدر در کنار آب به تصویر خود خیره می نگرد تا در سودای عشق بیکران خود نسبت به خویش، جان می سپارد. دلدادگان وی چون به جستجوی او، به سر برکه می رسند، جسد وی را نمی یابند. بلکه در جای وی، گلی روئیده، می بینند که همچنان به تصویر خویش در آب نگرانست.

آنان بیاد بود آرامگاه جاوید او، آن گل را "نارسیس" ، "نرگس تنها" و وحشیش می نامند.


¤ نویسنده: سیاوش

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:37 صبح چهارشنبه 84/12/17

اشعار سیمین بهبهانی شاعره عزیز معاصر همواره از لطافت و ظرافتی شگرف برخوردار بوده است و به ساده ترین زیبا ترین و در عین حال پر معنا ترین شکل ممکن احساسات و محتویات درونی خویش را بیان نموده وی که در سال 1306 خورشیدی در تهران چشم به جهان گشوده آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در همین شهر به پایان رساند و پس از گذراندن دوره دانشسرای عالی شغل آموزگاری را برگزید و دبیر دبیرستانهای تهران شد وی در سال 1325 ازدواج کرد که به جدایی انجامید چند گاهی بعد برای بار دوم ازدواج کرد اما همسرش درگذشت  او 3 فرزند دارد و هم اکنون در تهران به سر می برد... شعر زیر که به نظر من یکی از زیبا ترین، و با احساسترین اشعار وی است را از کتاب چلچراغ انتخاب نموده ام

یار گسسته

چشمی سیاه و چهره ی، مهتاب رنگ داشت
یک روز از در آمد و بنشست و بوسه خواست.
آن بوسه جوی شوخ - که با یاد او خوشم -
اینک گذشته عمری و می جویمش، کجاست؟
با او در آرزوی وفا آشنا شدم؛
اما وفا نکرد و دل از من برید و رفت.
آن آفتاب عشق - که یادش به خیر باد -
یک شامگه ز گوشه ی بامم پرید و رفت.
او رفت و دل به دلبرکان ِ ‌دگر سپرد،
تنها منم که دل به دگر کس نبسته ام.
گشت زمان از آن همه بی تابیم نکاست،
گویی هنوز بر سر آتش نشسته ام.
یک دم نشد که یاد وی از سر به در کنم؛
همواره پیش دیده ی من نقش روی اوست:
این است آن دوچشم فسون ساز آشنا،
این هم لبان اوست- لب بوسه جوی اوست.
هر چند او شکست، ولی من هنوز هم
دارم عزیز حرمت عهد شکسته را...
هر چند او گسست، ولی من هنوز هم
دارم به دل محبت یار گسسته را...
گویند دوستان که: « ازین عشق درگذر،
با یار زشت منظر، یاری روا نبود
«از سینه ی ستبر و قد ِ‌سرو و روی نغز
«در او یکی از این همه خوبی به جا نبود
«این داستان کهن شد و این قصه ناپسند؛
«باید که ترک عشق غم آلود او کنی.
«باید ز همگنان ِ ‌فراوان این دیار
«همراز و همدم دگری جست و جو کنی...»
ای دوستان! حکایت خود مختصر کنید
کمتر سخن ز همدم و همراز آورید-
زیبا رخان شهر من همه ارزانی ی ِ شما:
زشت مرا، که رفت، به من باز آورید


¤ نویسنده: سیاوش

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:34 عصر چهارشنبه 84/11/26

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.

روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
HydroForum® Group
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!
 
"می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند."
-پائولو کوئیلو

¤ نویسنده: سیاوش

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:36 عصر یکشنبه 84/11/23

سلام

 

نام معینی کرمانشاهی بدون شک با موسیقی ایرانی، ترانه و البته غزل عجین شده، درست مثل رهی معیری و بیژن ترقی. گرچه معینی کرمانشاهی هم به سیاق دوستانش با استفاده از همون قالبهای سنتی بیشتر از عشق و دلداگی سروده اما هرازچندگاهی سعی کرده با غزلهایی ساده دغدغه های ذهنی اش درباره مردم و جامعه را بیان کنه و البته معدود دفعاتی هم برای این کار از قالب سنتی مورد علاقه اش صرفنظر کرده. توی کتاب ای شمعها بسوزید معینی کرمانشاهی که در حقیقت مجموعه اشعار شاعره و بین مشتاقان ادبیات کلاسیک بسیار معروف، میشه معدود تجربه های شعر نوی شاعر را پیدا کرد.

این شعر از شاهکارهای معینی کرمانشاهی است. نظر شما چیه؟ 

 عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

همان یک لحظه اول

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدگر ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

که در همسایه ی صد ها گرسنه ،

چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره ی مستانه را

خاموش آندم بر لب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

 که می دیدم یکی عریان و لرزان ،

دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیداد گرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان

سبحه ی صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

 برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم،

به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد!

چرا من جای او باشم ؟

همین بهتر که او خود، جای خود بنشسته و

تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم،

یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم ؟

عجب صبری خدا دارد!!

عجب صبری خدا دارد !!


¤ نویسنده: سیاوش

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:49 صبح سه شنبه 84/11/18

این وبلاگ را بدون مقدمه آغاز می کنم چون به نظر من عشق نیاز به مقدمه ندارد... .

مطلب زیر چندان جدید نیست ولی بسیار زیباست.  

شکلات

  با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم توی دستش ، او یک شکلات گذاشت توی دستم .من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم ، سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدیم . گفت « دوستیم » ؟ گفتم : « دوست دوست » . گفت « تا کجا ؟ » گفتم : « دوستی که « تا » ندارد » . گفت : « تا مرگ !! » خندیدم و گفتم : « من که گفتم تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ ! » گفتم : « نه ، نه ، نه تا ندارد » . گفت : « قبول ، تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند » یعنی زندگی پس از مرگ ، باز هم با هم دوستیم ، تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم » . خندیدم ، گفتم : « تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلاً یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلاً تا نمی گذارم . نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد . می دانستم . او می خواست حتماً دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

  گفت : « بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم » . گفتم : « باشد تو بگذار » . گفت : « شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد ؟ » گفتم : « باشد » .

 هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم ، دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت : « شکمو ! تو دوست شکمویی هستس » . و شکلاتش رو می گذاشت توی یک صندوق کچولوی قشنگ . می گفتم : « بخورش ! » . می گفت : « تمام می شود . می خواهم تمام نشود ، برای همیشه بماند » .

 صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : « اگر یک روز شکلات هایت را مورچه هت بخورند یا کرم ها ، آن وقت چکار می کنی ؟ »  گفت : « مواظب شان هستم . » می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم  و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم : نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد .

 یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شدهام من همه شکلات ها را خورد ه ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند ، می خواهد برود . برود آن دور دورها . می گوید : « می روم اما زود بر می گردم » . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم : « این برای خوردن » . یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :  « این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من « تا » ندارد . می دانستم دوستی او « تا » دارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچکدامشان رو نخورد .

حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!!! 


¤ نویسنده: سیاوش

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0

:: کل بازدیدها ::
7946

:: لینک به وبلاگ ::

زمستان 1384 - زندگی عشق و دیگر هیچ

:: موضوعات وبلاگ ::

:: اوقات شرعی ::

:: دوستان من ::


:: خبرنامه وبلاگ ::

 

:: آرشیو ::

بهار 1385
زمستان 1384

:: موسیقی ::